کجا شدی که فراتر نمی شوی ز مقابل


چه غایبی که چنین حاضری به شکل و شمایل

درون خانۀ چشمی کدام حاضر و غایب


مقیم سینۀ تنگی کدام خارج و داخل

به تن جدایم و جانم به خدمت تو ملازم


به شخص دورم و دستم به گردن تو حمایل

ملازم تو وجودم نه حاضرست و نه غایب


مصاحب تو دلم در مراحل است و منازل

مگر به بحر فراقت به بادبان تضرع


رسد هر آینه این کشتی امید به ساحل

وگرنه درد و دریغا که روزگار گرامی


به هرزه می گذرد وز دریغ و درد چه حاصل

چه حاجت است که من حال خویش بازنمایم


سرشک دیده بگوید که روشن است دلایل

ز دست عشق همه عمر هیچ کار نکردم


که لایق است و پسندیده پیش مردم عاقل

مراد طالب او در مشاهده ست وگرنه


به یک نظر متصرف کند مجاهده باطل

بهانه در ره مجنون محبت است و از آن جا


غرض تفرج لیلیست در طواف قبایل

نزاریا تو و شوریدگی و رندی و مستی


که خوی عشق به دیوانگیست راغب و مایل

گمان مبر که دگر باره عقل گرد تو گردد


وگر به شعبده بر گردنش نهند سلاسل